متن نامه ای به همسرم در سالگرد ازدواج ، تقدیم به همه زوج های وطنم و به امید خوشبختی و لذت زندگی برای فرد فردشون .
سلام همسرم ؛
باورنکردنی است ! شاید من تنها زنی باشم که قادر نیست سال ازدواجش را به حافظه بسپارد ! هر وقت که با خودم حساب و کتاب می کنم که ببینم چند وقت است کنار همیم مردد می شوم که درست است یا نه ؟ گاهی به شناسنامه رجوع می کنم ، گاهی در ذهنم دنبال خاطرات مقارن می گردم تا نشانه ای بگذارم که سال ازدواج ما چه سالی است ؟ اما امروز ماشین حساب کامپیوترم را باز کردم تا جواب یک تفریق ساده را حساب کنم : 88-93=5 .
بله ، پنج سال تمام و کمال است که دلمان به هم زنجیر شده است . هر چند فراز و فرود های بسیار داشته ایم ، اما باز هم خوشحالم که توانسته ام 5 سال در کنار تو دنیا را تجربه کنم ، در فراز ها با تو خندیده ام و در فرود ها گاه هر دو با هم گریسته ایم و گاه یکی ابر بهار بوده و دیگری مسکن و التیام بخش وجودش و امان از آن گاه گاهی که تنهایی و بی رقیب و همدلی به سوگ بازی های روزگار نشسته ایم .
همسرم ؛ می دانم که تو نیز همچون من ، آرزوهای دیرینه بزرگ و کوچکی در سر داری و می پنداری رسیدن به آن ها رستگاری است ، همه ما آدمیزاد ها این گونه هستیم . رسیدن به هر آرزویی آرامشی نسبی برایمان تامین می کند و ناکامی در نیل به هر یک از آن ها حزن و اندوه برایمان به همراه دارد . هر چه که باشد ما به دنیا آمده ایم تا با هم باشیم و با هم دنیا را آنگونه که می خواهیم تا جایی که می توانیم آباد کنیم و بسازیم .
یقینا ً آبادی از خود ما شروع می شود نه از جای دیگر . ساختن از همین جا ، از منزل ما ، زیر سقف ما ، آغاز می شود . آبادی همین جاست . باید زمین هایش را شخم زد ، باید دیوارهای کاه گلی اش را از نو ساخت ، باید داربست هایش را محکم کرد تا نهالی که می کاریم به جایی تکیه کند که امن باشد ، بالا برود و قد بکشد .
همسرم ؛
من هم چون تو و همانند خیلی از دو نفر های دیگر گاهی خسته بودم ، گاه دلشکسته و زخمی از روزگار ، گاه تاب تفاوت های تو را نداشته ام و فریاد کشیده ام ، گاه یادم رفته است که ما برای چه کنار همیم ، گاهی بخاطر داشته ها و ناداشته ها نگران و پریشان شده ام . مرا ببخش اگر گاهی تکراری شده ام ، اگر گرد و غبار روحم را پوشانده بود ، اگر تو را از یاد برده ام ، مرا ببخش .
نمی دانم تو هم این ندای قلبی را داری یا نه ؟ این ندا که هر گاه من ناامید و مایوس از همه جا وامانده ام و هق هق گریه هایم تا عرش می رود ، آرامم می کند و همچون آغوش مادری ، گرم و تسلی بخش مرا در خود احاطه می کند و نیشتری به عصب های مغزم وارد می کند که "دنیـــا هنـــوز تمـــام نشده ، بلند شو ، تو همه چیز را می توانی از نو بسازی"
این منادی امید و آگاهی خیلی به من سر می زند ، تا به سراغ تو بیایم ، تو را بغل کنم و سرم را روی شانه هایت بگذارم ، ببوسمت و همه چیز با سکوت عشق پایان بپذیرد .
همسرم ؛
حال این روزهای تو را من نیز به خوبی می فهمم ، وقتی مردها در غار تنهاییشان فرو می روند ، زن ها گیج می شوند ، زن ها فکری می شوند ، زن ها پنهانی گریه می کنند . نه به خاطر اینکه مردشان تنهایی به غار رفته است ، دقیقا ً همان دلیلی که شما مردها را به غار کشانده است ما را به گریه وا می دارد . وقتی دیشب احساس کردم همراه زندگی ام ، امیدش از خودش قطع شده است ، از اینکه زندگی اش آن ایده آلی که در ذهنش ساخته و پرورانده نیست ، ته دلم خالی شد . احساس کردم کاش می توانستم من هم به غار تنهایی ات بیایم و آن جا با هم حرف بزنیم و مشکلاتمان را حل کنیم ولی نمی شد ، چون اسمش غار تنهایی است .
به این فکر می کردم چه کاری کردم که به او پیشنهاد ازدواج دادم ، شاید اصلاً اگر با من نبود حال و روزش این نبود . شاید خیلی بهتر از الان بود . شاید بخاطر وجود من او این شکلی شده است . به هر حال هر دلیلی که داشت دوست نداشتم شریک زندگی ام را در آن حال ببینم .
همسر خوبم ؛
ما هر دو بخاطر تفاوت هایمان با طیف کلی جامعه همواره در سختی سر کرده ایم . نگاه ها و کلام سرزنش آمیز از چیزهایی که برای دیگران مهم اند و برای ما بودن و نبودنش فرقی نمی کند ، همچنان که تو را آزرده ، مرا نیز رنجیده خاطر کرده است . اینکه نمی توانیم به سادگی همرنگ و همدل اجتماع خود باشیم از یک سو دردناک است و ما را به انزوا کشانده است ، ولی از دیگر سو آیا این درد ها که می کشیم ما را در این روزگار سخت محکم تر و صبورتر نکرده است ؟
همسر عزیزم ؛
می دانم من خیلی وقت ها بی آنکه بخواهم تو را به غارت دعوت کرده ام . اما اگر به غارت پناه می بری هم بدان در بیرون غار من منتظرت هستم تا کوله بار تنهایی ها و غصه هایت را همان جا بگذاری و شاداب و با طراوت به خانه برگردی .
محسن جان عزیزم ؛
ما هر دو سقف آرزوهایمان خیلی خیلی بلند است ، هر چند از سهمی که از دنیا نصیبمان شده و می شود نسبت به همسن و سالانمان قناعتی مثال زدنی داشته ایم و پیشه کرده ایم ، در امیال و آرزوی های بلند پروازانه هرگز قانع نبوده ایم . حال اگر به هر دلیلی از هر کدامشان باز مانده ایم ، هیچ جای غصه و اندوه نیست .
چرا که ما هنوز جوان هستیم و تا 40 سالگی که کم کم پا به سن و سال دار شدن بگذاریم و در سراشیبی عمر بیفتیم ساعت ها و روزها فاصله داریم . 5 سال گذشته و ما خیلی کم به آرزوهایمان نزدیک شده ایم . تقریباً 2.5 برابر این زمان از دست رفته را تا چهل سالگی پیش رو داریم . داشتن زمانی این چنین یک شانس و فرصت بزرگ نیست ؟
درست است که ما کمی فرق داریم ، مدام در تلاش و تکاپو بوده ایم تا رویاهایمان را محقق کنیم . ولی عزیزِ من رویا ها بدون برنامه از واقعیت فرسنگ ها فاصله می گیرند . بیا مهربانانه دوباره به هم پیوند بخوریم ، در برابر هم صبورتر باشیم ، شاید بهتر است تصور کنیم هنوز در یک تیم هستیم و نباید این تیم به هیچ قیمتی از هم بپاشد ، همان گونه که بعد از گذشت 7 سال هنوز من و تو تنها اعضای تیممان هستیم که وا نداده ایم و جا نزده ایم .
بیا برای روزهای خوش آینده برنامه ای بریزیم . آیا می شود خوشی ها اتفاقی باشند ؟ چرا برای اینکه از در کنار هم بودن لذت ببریم برنامه ریزی نکنیم ؟ اگر ما برنامه ای نداشته باشیم قطعاً دنیا و روزگار و تقدیر هر چه دلشان بخواهد برایمان تحریر می کنند . چه بسا چیزهایی بنویسند که به مذاق ما خوش نباشد .
عزیزم ، من همچون 5 سال پیش که به سراغت آمدم تا یاری ات کنم و پشتیبانت باشم هنوز هم کنار تو ام و نیاز به حمایت های تو دارم . می خواهم در کنار تو با تو ، پشت به پشت هم ، دست در دست هم ، تکیه گاه هم باشیم و با صبوری و تلاش با برنامه این راه مانده را با حساب و کتاب دقیق تری نسبت به گذشته بپیماییم .
اگر نتایج این تلاش ها آن چه شد که ما خواهانش هستیم که خدا را شکر خواهم گفت بخاطر این توفیق ، در غیر این صورت خوشحال خواهم شد که در این سفر دراز با تو همسفر بوده ام و ثمره تلاشم باروری نهال وجودمان است که در این مسیر رشد می کند و به کمال می رسد و اینکه ما به هدف های مادی مان نرسیم حتماً حکمتی درونش نهفته است یا برنامه و تلاشمان لایق مقصد نبوده است .
دوستدارِ تو
همسر و همراهت
زهـــره