یاد خاطره ای از کلاس اول دبستان افتادم که برای مقدمه مناسبت دارد . یادم هست آموزگار عزیز و گران قدرم خانم رهبری ، یک روز وقتی روبرویش در آن سوی میز ایستاده بودم و مظلومانه نگاهش می کردم نگاهی به دفتر مشق شبم انداخت و پرسید : این املا رو خودت نوشتی یا مامانت بهت گفته ؟ من که بسیار بی سر و زبان بودم و انگار از همان روز ها تمام انرژی حرف زدن های شفاهیم را در ورق های کاغذ خالی می کردم کمی ترسیده بودم ، چرا که مثل تمام شب های دیگر مادرم سرگرم تر و خشک کردن خواهر و برادر شیر به شیرم بود و باز مجبور شدم خودم به خودم املا بگویم ، با کمی مِن و مِن و کلنجار با وجدانم راضی شدم راستش را بگویم ، ناگاه خانم رهبری گوشزد کرد : اگر به من دروغ بگی پیشونیت سیاه می شه و من می فهمم ، و من گفتم : خودم نوشتم خانوم ، مامانم وقت نداشت بهم املا بگه ، و بعد خانم رهبری گفت : آفرین عزیزم ، باریک الله ، چه جملات قشنگی نوشتی !
نمی دونم خانوم رهبری از کجا می دونست که دروغ گویی به پیشونی ربط داره ؟!
برای این موضوع شما خواننده گرامی رو ارجاع می دهم به مقاله آقای کحیل در اینجا : مرکز دروغ گویی در مغز انسان که در ارتباط هست با کشف ناحیه دروغ گویی در مغز توسط