صدای بچه ها حیاط شهرداری را پر کرده است . صدای دویدن ها و زمین خوردن ها . هیاهو و جیغ و دادی برپاست و بچه های کار که روزها را در خیابان ها مشغول دست فروشی هستند به دنبال یکدیگر می دوند و جیغ می کشند و بازی می کنند .
در این میان دخترکی که لباس هایش مثل کولی هاست چند طبقه و روی هم هر چیزی که دستش رسیده روی دیگری به تن کرده است ، تنها به گوشه ای تکیه داده و مثلا قهر کرده . دوستانش نگاهش می کنند سکوت می کنند و انگار دوست دارند دوباره به جمع آن ها بیاید . معلوم نیست به چه دلیلی دخترک تنها خودش را لوث می کند و قیافه اش را بغض زده می کند . دوستانش کمی خسته شده اند از اینکه او چیزی نمی گوید می روند کمی آن طرف تر و دوباره دست های هم را می گیرند و چنان بالا و پایین می پرند که انگار دارند در آسمان پرواز می کنند و چرخ می خورند .
دخترک تنها زیر چشمی به آن ها نگاه می کند کم کم مسیرش را به آن سو منحرف می کند و طوری که کسی متوجه نشود می چرخد و به سوی دوستانش می رود . سرش را بالا می آورد . از قهر پشیمان است . چند دقیقه ای نمی کشد که دخترک تنها نیز به همراه دوستانش بالا و پایین می پرد .
چه ساده است دنیای کودکان ! چقدر کودک همه چیز را ساده می گیرد . چقدر خوب می داند قهر کردن او را از چه لذت هایی دور می کند . چقدر خوب می فهمد نباید بخاطر خواسته هایش آن قدر سرسختی کند که خودش آسیب ببیند . دخترک تنها دیگر تنها نیست . چون آشتی کرده است ، نه با دوستانش ، او با دنیای خوبی ها و خوشی ها آشتی کرده است و قدر این ثانیه ها را می داند . او ترجیح می دهد از خیلی چیزها بگذرد ولی لذت بودن کنار همنوعانش را از دست ندهد .